خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

چهارشنبه 17 ارديبهشت ماه 1393 ـ 7 ماه مه  2014

دربارهء استبداد و روانشناسی سیاسی توده‌ها

(نگاهی به مقالهء «وقتی جامعه‌ای عاشق استبداد می‌شود»)

امیرحسین آمویی

"وقتی جامعه‌ای عاشق استبداد می‌شود" عنوان نوشتهء آقای کورش عرفانی است، که البته برای خواننده عنوانی جالب است؛ اما متن و مباحث مطرح شده در گفتار او به هیچ روی اقناع‌کننده نیستند. گفتار از لحاظ لحن و نحوه‌ی رویکردی که به موضوع دارد بیش‌تر شکل موعظه به خود گرفته و جای ارزیابی سنجیده و راهگشا در آن خالی است! نویسنده در این گفتار، مانند تمامی وعاظ، کلام را بیش‌تر به خدمت تهییج عواطف خواننده یا شنونده گرفته تا در خدمت تاباندن نوری بر زوایای تاریک در اندیشهء خواننده و ارائه‌ی یک «شناخت علمی» از موضوع! البته می‌دانم که گفتار مذکور در حد یک مقاله‌ء ژورنالیتسی سیاسی تهیه شده، اما مقاله‌ای با چنین عنوانی در عین حال نباید تهی از تفکر علمی و یا محل فقدان آرای روشن و راهگشا باشد. گفتار مذکور، علاوه بر این‌ها، از مشکلات نگارشی هم رنجور و نیازمند ویرایش کامل است. عبارات سست و گاه نامفهوم در آن دیده می‌شود که مانع خوانش روان و دریافت دقیق خواننده می‌گردد. کلماتی در آن گاه زاید و گاه غایب‌اند؛ و این‌ها از ارزش مطلب به شدت کاسته‌اند. اجازه بدهید نخست خلاصه‌ای از قسمت‌های ابتدایی مطلب را، با [حذف و اضافات ویرایشی]، نقل کنم:

[باید] به طور عمیق‌تری به موضوع [تولید مکرر استبداد در ایران] نگاه کنیم؛ یعنی به جای درکِ [صرفِ] ضعف تلاش‌ها در [نابود کردن] استبداد، به توانایی عوامل [تداوم بخشنده به] استبداد نیز توجه کنیم. از این رو، شاید بد نباشد بپرسیم: راز بقای استبداد در ایران چیست؟ ... به نظر می‌رسد که پدیده[ی تداوم و سخت جانی استبداد در ایران] دارای دو ریشه باشد؛ یک: ساختارهای مادی جامعه‌ی ایران؛ و، دو: ساختارهای روانی "انسان ایرانی". به عبارت دیگر، هم شرایط عینی و هم شرایط ذهنی [موجود در ایران عمدتاً] برای تداوم استبداد مستعدترند تا برای زیر سوال بردن آن. [یعنی در ایران] تمایل برای بقای استبداد گرایش اصلی، عمده و مسلط [است]، [در حالی که] تمایل برای زیر سوال [بردن] استبداد، گرایش فرعی، حاشیه‌ای و [انفعالی] جامعه است. ... [به سخن دیگر، باید بدانیم که] "چرا در جامعهء ایران تحولات تاریخی در جهت تحکیم جایگاه استبدادسالاری حرکت کرده است، نه در جهت زیر سووال بردن این جایگاه." [تأکید اخیر از بنده است.]

تا اینجا ما با سخن و سوال بسیار متینی رو به رو هستیم. خواننده‌ای هستیم که منتظریم نویسنده به ما نشان دهد که چگونه و چرا مبانی مادی و معنوی جامعهء ایرانی، یا ساختارهای مادی جامعه و روان ایرانیان وضعیت خاصی در ایران ایجاد کرده که همانا تداوم و درنگ درازآهنگ استبداد در ایران است. منتظریم که نویسنده مفاهیم کلیدی خود، از قبیل استبداد ایرانی، ساختارهای مادی و روانی انسان ایرانی، را تعریف کند و نمونه‌ها و کارکردهای ذاتی سازمان‌های اجتماعی ایرانی را، دست کم در چند مورد مهم، ارائه دهد. مشتاقیم که ببینیم روان انسان ایرانی چگونه در چهارچوب و بر پایهء این ساختار اجتماعی شکل، قوام و دوام می‌یابد. اما، بلافاصله پس از این مقدمهء نسبتاً خوب در می‌یابیم که پرسش اصلی نویسنده به طریقی در وادی فراموشی افتاده و از یاد رفته است. دیگر این که اگر ذهنی پرسشگر داشته باشیم و به سادگی تن به استدلال‌های به ظاهر متین و خوش ظاهر ندهیم، آنگاه در عمق ذهن و افکار خویش خواهیم پرسید که آیا بروز استبداد، و تداوم خیره‌سرانهء آن، تنها خاص ایران است یا نظیرش در جاهای دیگر، مثلا در اروپا، آمریکا/ی لاتین، یا خاور دور، جنوب خاوری آسیا، در روسیه، در ژاپن، در مغولستان و یا هرجای دیگری نیز پیدا شده است یا نه!؟ با این تصور و پرسش‌ها، و بعد از حذف موارد تکراری متن، با استقبال پاسخ نویسندهء محترم می‌رویم:

"به نظر می رسد که بقای استبداد سبب شده [...] کنش متقابل ساختارهای مادی و روانی جامعه به سمتی میل [کند] که اکثریت جامعه، بقای مادی و معنوی خویش را در گرو حضور و جاری بودن استبداد در حوزه های خـُرد و کلان زندگی [ببیند]، به همین خاطر، این اکثریت به طور ناخودآگاه تمایل دارد که برای کسب اطمینان خاطر از بقای خویش استبداد را بازتولید کند."

همچنان که دیده می‌شود، نویسنده برای تجزیه و تحلیل و علت‌یابی مفهوم استبداد و تداوم آن مجددا متوسل به خود آن مفهوم یا کلیدواژه شده است. چنین استدلالی از لحاظ منطقی پذیرفته نیست. نمی‌توان گفت دایره هندسی گرد است چون دایره گرد است. نمی توان گفت مجموع زوایای مثلث صد وهشتاد درجه است چون مثلث سه زاویه یا سه ضلع دارد! برای اثبات حکمی باید از احکام منطقی و قضایای اثبات شدهء قبلی سود جست و این کاری است که نویسنده از عهدهء آن بر نیامده است. بگذارید کمی جلوتر برویم و با گزارهء عجیب تری رو به رو شویم:

"پدر در خانواده ارزیابی می‌کند که برای کنترل همسر و فرزندانش برقراری روابط استبدادی کار-راه- انداز‌تر است [یعنی کار را ساده می‌کند!]، معلم می پندارد که با روش استبدادمنشانه بهتر می‌تواند شاگردان را تحت تسلط داشته باشد، کارفرما بر این باور است که "در یک چارچوب استبدادی" بهره‌ بری حداکثری از نیرویِ کارِ زیر دستانش آسان‌تر است، گروهبان ارتش "رفتار استبدادی" را لازمهء تبعیت سربازانش می‌داند، مأمور نیروی انتظامی "نوع استبدادیِ" احترام به خود در میان مردم کوچه و بازار را بسیار مفید ارزیابی می‌کند، قاضی دادگستری "اِعمال مستبدانه"ی قدرت [و] قضاوتِ خویش را کاهش دهندهء دردسرهای خود می‌بیند، برنامه‌ساز تلویزیونی با "استقرار روابط استبدادی" کمتر در معرض انتقاد است [و غیره]. "تمام این مواردِ استبدادگریِ" خُرد نیازمند پشتیبانی ساختارهای کلان جامعه است."

در این جا باز می‌بینیم که، نویسنده مکرراً به خودِ مفهوم استبداد متوسل شده تا استبداد را تعریف و علت بروزش را بر ما معلوم کند. از این گذشته، نحوهء برخورد نویسنده به موضوع به گونه‌ای است که گویا استبداد از سطوح پایین جامعه، و از طریق خرده‌سازمان‌هایی، نظیر خانواده و کلاس درس و مدرسه به سطوح بالاتر تحمیل می‌شود، نه بر عکس! علی‌الظاهر، منطقی می‌نماید که حکایت، حکایت قطره‌ها و دریا باشد، اما هیچ دریایی در چهارچوب مختصات بحث کنونی، بر روی زمین قطره قطره شکل نگرفته است، به عبارت دیگر حاصل جمع مکانیکی استبدادک‌ها یا خرده استبدادها منجر به استبداد بزرگ حکومتی نمی‌شود، که اگر این گونه بود، آنگاه باید در همهء جوامع بشری و در هرجایی بر روی کرهء زمین نظیر استبداد ایرانی مشاهده می‌شد. در چهارچوب مسائل سیاسی-اجتماعی، و روانشناسیِ سیاسی هرگز دو دوتا چهارتا نیست! این منطق بسیار خام و از لحاظ عملی و نظری بس گمراه کننده است. تصورش را بکنید که مثلا فردی مثل فقیه مستبد یا محمد رضا شاه روزی ادعا کنند که خب تقصیر خود شما پدرو مادرها و معلم ها بود که ما به یک شاه یا رهبر مستبد خوفناک تبدیل شدیم. چشمتان کور می‌خواستید مستبد نباشید تا ما هم مستبد نشویم و استبداد نورزیم!

اگرچه سازمان اجتماعی استبدادی، خون و خصلت مستبدانه را از طریق سازمان کار و خانواده و مساجد و مدارس و غیره در وجود آحاد جامعه تزریق می کند، اما این سازمان‌ها به مویرگ‌های پیکر اجتماع و نظام قدرت می‌مانند تا به قلب و مغز آن! باید دید قلب استبداد در کجاست. باید دید خون (بخوان مناسبات یا روان) استبداد در کجا تولید می‌شود. باید دید که این خون یا روان در چه شرایطی ایجاد می‌شود و قلب یا روان استبداد چگونه عمل می‌کند. این که بگوییم سر انگشت من خون را از قلب می‌مکد یا خون را به سوی قلب پمپ می‌کند و می‌فرستد، باژگونه دیدن ماجراست. مغزی در کارست که فرمان می دهد و قلبی که با فشار جریان را ایجاد می‌کند! دینامیزم نبض‌گونهء این استبداد در کجاست و چگونه عمل می‌کند؟

به تشکیل مبانی مادی جامعه بپردازم: شکل گیری جامعهء انسانی داستانی است که اگر از آغاز پیدایش جوامع کوچکِ بسیار بدوی مورد مطالعه قرار گیرد پرتو روشنی بر این پرسش‌ها خواهد انداخت. همه می‌دانند که در جوامع مادرسالاری، زمانی که هنوز گردآوری و تولید خوراک، یگانه شکل تولید ثروت یا کالای قابل تولید و آن هم در سطحی بسیار محدود بود، یعنی اضافه تولید یا ارزش اضافیِ قابل اعتنایی وجود نداشت، استبداد هم مجال بروز پیدا نمی‌کرد و اگر می‌کرد، واکنشی بود نسبت به نیروهای قهار طبیعت و گرداگرد جامعه. فردی که نمی‌توانستف به هر دلیلی، به گردآوری خوراک بپردازد، از جامعه طرد می‌شد و یا به شکلی از میان برده می‌شد، اما تمام نیروهای دیگر باید دست به دست هم به حفظ گروه مدد می‌رساندند. در چنین شرایطی خبری از قدرت سیاسی فراگیری نبود، دولتی در کار نبود و ارزش اضافی هم تولید نمی‌شد. مناسبات تولید بسیار ساده و بدوی بود و مجال تولید انبوه ثروت برای کسی نبود.

با رشد و تکامل ابزارهای تولید، ساخت ابزارهای شکار پیشرفته تر و پیشرفت فن شکار و امکان ذخیرهء خوراک و سپس پیدایش شیوه‌های تبادل، و بعدها پیدایش پول و تفوق مردان در جامعهء مردسالاری، اشکال اولیهء تقسیم اجتماعی کار پیش آمد و لایه‌ها و گروه‌های اجتماعی از هم جدا شدند و هرگروه وظیفه‌ء خاصی پیدا کرد و امر تولید ارزش اضافی و نظامی‌گری در واقع مبدل به علت العلل اختلاف و تمایز بین گروه‌ها شد و از همین جا مردان نظامی قدرت سلاح را مبدل به قدرت خویش کردند. آن گروه نظامی نه تنها پاسدار جامعه - که در اصل چیزی جز یک نظام تولید و تکثیر نبود- بل که سازماندهندگان امر گردآوری و تولید خوراک و مسئول حفظ اضافه تولید و ارزش اضافی هم بودند. از این پس با نظام مردسالاری، با تفوق مردان مسلح در جوامع، رو به رو هستیم که رئیسی داشتند و رأی خود را بر دیگران برتر می‌شمردند؛ به بیان ساده‌تر زورمندتر و ثروتمندتر و در نتیجه خودرأی بودند. بنا بر این، زور و ثروت مبدل به دو پایهء اصلی خودکامگی و خودرأیی فرماندهان نظامی جامعه شد.

عامل دیگری که بر شکل گیری مختصات این خودکامگی - که دیگر باید آن را استبداد نامید- موثر بود و هست، عامل شرایط جغرافیایی و محیطی بود. گاه شرایط کم‌آبی یا بی‌آبی باعث به کارگیری زور و استبداد بیش‌تر می‌شد، زیرا نظامیان با توسل به اعمال زور بیش‌تر و تحمیل فشار به تولیدکنندگان در اندیشهء گرد آوردن ثروت و مالیاتی افزون‌تر بودند- شرایطی که گاه به جنگ نیز منجر می‌گشت و جبر بیش‌تری می‌طلبید؛ در حالی که اگر تولید در شرایط راحت‌تر و امن‌تری صورت می‌گرفت، امکان استقلال و آزادی گروه‌ها از یکدیگر نیز بیش‌تر می‌گشت – امری که مثلا به فئودالیزم اروپایی شکل داد.

گاه عوامل جغرافیایی به جدایی گروه‌ها و امنیت نسبی آنان نیز کمک می‌کرد (دولت‌شهرهای یونانی)، شرایطی که از دامنه خودکامگی می‌کاست و به آزادی نسبی و محدود – در حد شرایط زمان و مکان - منجر می‌گردید. زمانی نیز به علت تعدد مراکز قدرت در مقابل هم، واحدهای سیاسی به نوعی اعتدال در زورورزی و خودرأیی می‌رسیدند (اتحادیهء دلوس: پیمانی نظامی و امنیتی میان ۱۵۰ تا ۱۷۳ دولت-شهر یونانی به رهبری آتن برای رویارویی با امپراتوری پارس)، در حالی که مثلا در ایران به دلیل بزرگی و کم آبی نسبی و ویژگی‌های شرایط اقلیمی، دولت‌های بزرگی تشکیل شد و استبدادهای بزرگی هم شکل گرفت. روستاهای دوردست و ناتوان قدرت دفاع از خویش را نداشتند. بعضی اوقات نیز حرص و ولعِ سران نظامی برای غارت ثروت قبایل یا طوایف مجاور باعث جنگ‌ها و گسترش دامنهء نفوذ قدرت‌های استبدادی، مخصوصاً در آسیا، از جمله ایران، می‌شد.

از سوی دیگر زندگی یکجانشینی ایجاب می کرد که مستبدان به شکلی به ثبات و امنیت کار بیاندیشند و قوانینی ابداع و اجرا کنند. اماعامل حملات اقوام عقب ماندهء مجاور، علی الخصوص بیابانگردان و چادرنشینان عرب، ترک و مغول، این امنیت را، مخصوصاً در ایران، به کرات در هم ریخت و نظام‌های سیاسی استبدادی نظامی مبتنی بر فرهنگ چادرنشینی و گله داری و کوچ نشینی ایجاد کرد که لازمه اش فرمانبرداری مطلق از فرماندهان قبایل و نظامیان قبیله بود که به غارت و تخریب و فرار عادت داشتند تا یکجانشینی- شکلی از زندگی شهری که از ایرانیان و تمدن‌های پیشرفته‌تر آموختند. شکل گیری امارات عربی در ایران و دولت ترکان سلجوقی و بعد دولتهای مغولی در میهن زجرکشیده‌ء ما ناشی از همین امر بود. می‌دانیم که حکومت ترکها در ایران تا پایان دورهء قاجار دوام یافت!

این عوامل در ایران، دست در دست عامل دوری روستاها از یکدیگر و کم آبی و نظام‌های آبیاری مصنوعی و غیره و غیره، منجر به استبدادهای بزرگ اما کوتاه مدت شد که از ویژگی‌های تاریخ ایران است*. در حالی که در یونان نوعی دموکراسی ابتدایی- آن هم برای جمع کوچک و محدودی - شکل گرفت که اگرچه مادهء اولیهء دموکراسی‌های امروزی را شکل داد، اما مطابق با دموکراسی های امروزی و تحولات آتی آن نبود. بردگان در زیر بدترین فشارها و ستم‌ها بودند و قیام‌های آنان در تاریخ مشهور است.

بنا بر این همچنان که گفته شد، استبداد اِعمال ارادهء دلبخواهی نظامیان و رئیس‌شان از بالا بر لایه‌های پایین تر جامعه بود، نه فشار اقشار پایین بر افراد بالا. حتی در اروپا هم گه گاه نیروهای مستبد اِعمال ارادهء خوکامانه می‌کردند، به تصمیمات جمعی مجلس خلق، یا بعدها سنا، وقعی نمی‌گذاشتند و مبدل به دیکتاتور می‌شدند.  

از سوی دیگر ایجاد نظام‌های حقوقی و پاسداری و حمایت از ثروت و اموال مردمان در واحدهای سیاسی-اجتماعی گوناگون منجر به پیدایش اختلافاتی در رفتار گروه‌های اجتماعی متفاوت شد. مثلا در ایران رئیس قبیله‌ بر روسای دیگر می‌تاخت و اگر موفق می‌شد، چیزی بر آنان ابقا نمی‌کرد و همه را از هستی ساقط می‌نمود – در واقع انسان هنوز در دورهء توحش می‌زیست و چه بسا اکنون نیز همین ماجرا ادامه دارد. در حالی که در سنت برخی از جوامع اروپایی رئیس شکست خورده معمولا موقعیت اقتصادی و خانوادهء خود را محفوظ می داشت، ولی مشاغل سیاسی خود را از دست می‌داد. به عبارت دیگر در استبداد ایرانی در واقع خبری از قانون نبود و یا اگر شبه قانونکی بود ضمانت اجرا نداشت و در واقع هم اجرا نمی‌شد. این عامل پایهء اصلی استبداد ایرانی است، نه مسائلی که توسط نویسنده مطرح شده است.

به تاریخ ایران بنگرید؛ خواهید دید که سلسله‌های سیاسی یکی بعد از دیگری می‌آیند و می روند و طلوع یکی با، نه تنها افول دیگری، بل که انهدام کامل آن مصادف و مرادف است! این همان شکل بروز فقدان "حقوق طبقاتی و حق حیات افراد" و رعایت هرگونه قانونی بود، الا قانون خودسری و استبداد، از جمله رعایت افراد مقامدار پیشین، بود و هست. این شرایط بر تمامی پیکر ایران تحمیل شده و خط، مسیر و مختصات عرصه‌های گوناگون حیات اجتماعی و سیاسی، از جمله منش و خوی فرد فرد ایرانیان را شکل داده است. به سرنوشت همین شخصیت‌های دورهء سی و چهار سال گذشته بیاندیشید! آقای مهندس موسوی و کروبی در زندان و محروم از آزادی اند! به آقای بنی صدر و بازرگان و غیره و غیره فکر کنید.

استبداد که شکل اِعمال زور فردی و حکومت خودکامگی است، بر بنیان غارت ثروت جامعه و با تکیه بر نیروی نظامی و تهدید در ایران و دیگر ممالک دنیا شکل گرفته و شیوه‌ای است که حتی خود فرد مستبد را مورد تهدید قرار می‌دهد! بنا بر این، بر عکس قول نویسنده که گفته است "استبدادمَنشی‌های خـُرد به تدریج و ذره به ذره، ماهیت استبدادی ساختارهای کلان را شکل می‌بخشد"، نمی‌توان افراد سادهء شهری و روستایی را در حکم اتم‌ها و خانوادهء آن‌ها را به مثابه ملکول‌های شکل دهنده به ستونپایهء استبداد دانست.

افراد عادی اگرچه در نظام‌های استبدادی تربیت شده و بر آمده‌اند، خود قربانیان استبدادند، نه موجد آن. از نمونه‌‌های تحمیل و اِعمال ارادهء استبداد از بالا هستند: وزیر کشی در ایران، مقطوع النسل کردن، کور کردن، مصادرهء زنان و محارم و قتل عام مردان صاحب قدرت پیشین و افراد بالقوه بانفوذ، کودتاها بر ضد رأی و ارادهء ملت، از جمله کودتای بیست و هشت مرداد علیه مصدق، کودتا علیه بنی صدر و بازرگان، کودتاهای اخیر نظیر کودتا علیه رأی مردم در سال هشتاد و هشت و غیره و غیره. این موارد نشان می‌دهند که مردم درایران در مواردی به طور دموکراتیک به پای صندوق رفتند و یا افراد بالیافت را بر مسند نخست وزری و یا جایگاه رفیع مسئولیت ادارهء کشور نشاندند، اما با نفوذ سلاطین مستبد و ظالم از قدرت به بیرون رانده شدند و البته در این راه گاه دشمنان یا حکومت‌های خارجی نیز نقش داشته و آنان را یاری نمودند.

مع هذا، سخن نویسنده در این مورد که ایرانیان به استبداد خو گرفته و مبدل به خرده مستبدان شده‌اند، حاکی از حقیقتی دردناک و مسلم است، زیرا که مستبدان مستقر در رأس نظام به کمک افرادی که باید امربران وی باشند به زورگویی تحقق می‌بخشد و چون در چنین نظام‌هایی، مخصوصا فاصلهء طبقاتی بسیار زیاد است، افراد برای ادامهء زندگی و امرار معاش ناگزیرند علی رغم میل خویش به خدمت دولت استبدادی در آیند. بسیاری از روشنفکران نیز از این قاعده مستثنی نیستند و نمی‌توان به آنان خرده گرفت. ضمنا نباید فراموش کرد که مشارکت در امر مبارزه علیه استبداد، در واقع از طریق مشارکت در سازمان کار و تولید و یا خدمات قابل تحقق است نه در خارج از موسسات اقتصادی، تولیدی و خدماتی. نمی توان از مردم خواست که برای مبارزه با رزیمی دست از مشاغل خود بردارند.

در نتیجه راز بقای نظام استبدادی در ایران و بازتولید لحظه به لحظهء آن ناشی از کارکرد نظام قدرت و عدم ثبات از یکسو، و نیز طمع‌کاری و عدم آگاهی خود مستبدان، در وهلهء اول، از ضرورت ایجاد دموکراسی و در وهلهء ثانی عدم آگاهی توده‌های مردم از ضرورت ایجاد نظام حقوقی سکولار دموکراتیک و اجرای قوانین دموکراتیک است- امری که باید بدواً شکل گیرد تا مبانی ایجاد جامعهء سالم و برابر پدید آید. استبداد در واقع به معنی غیبت حقوق دموکراتیک فردی و اعمال ارادهء دلبخواهی یک یا چند فرد علیه دیگر افراد جامعه است.

این که ما ادعا کنیم اکثریت جامعهء ایرانی از عاشقان استبداد هستند و یا "جامعه با تداوم استبداد و پی گیری استبدادگری خویش به مرحله‌ای از سقوط اخلاقی می‌رسد که دشمنِ آزادی می‌شود [!] و آرزو می‌کند که هرگز مجبور نشود با آن طرف شود [!]"، نادیده گرفتن تمامی جنبش‌هایی است که در تاریخ ایران به قصد سرنگون کردن استبداد صورت گرفته است. در همین چند دههء گذشته شاهد جان‌فشانی‌های مردم و حتی قتل عام خیابانی آن‌ها بوده‌ایم. در زندان‌ها نیز افراد روشنفکر و کنشگران از ارادهء ترفیخواهانهء مردم دفاع کرده و می‌کنند و هر روز نیز برابعاد این مبارزه افزوده می‌شود. روشنفکران نیز در تمام سطوح به امر افشاگری و آگاه کردن مردم و افکار دنیا مشغولند. از این گذشته، چگونه می‌توان پذیرفت که اکثریت افراد جامعه ای به دشمنان آزادی تبدیل شوند. این با روح و فلسفهء زندگی اجتماعی و طبیعت زندگی اجتماعی بشر همخوانی و همسنخی ندارد. نباید در دام بدبینی بیش از حد افتاد.

نویسنده در متن گفتار خویش گه گاه به برداشت‌های «واقعی» هم می‌رسد و نکته‌هایی مطرح می‌کند که اگرچه درست اند، اما در چهارچوب دستگاه بحث منطقی وی نمی‌گنجند و به بازسازی تصور منطقی از فرایند شکل‌گیری و تداوم استبداد نمی‌انجامند. مثلا:

"با یک چنین رفتارها و باورها و اَعمالی بدیهی است که به جامعه‌ای می‌رسیم که در آن، اکثریت باور دارد که تولید جامعه در گرو بازتولید استبداد است. یعنی تأمین زندگی روزانه در گرو استعفای دائمی از انسانیت است. از آن سو، «ساختارها طوری شکل گرفته و به گونه‌ای عمل می‌کنند که جای تردیدی در ضرورت انسان ستیزی برای بقای فیزیکی باقی نماند. رفتارها ساختارها را تأیید و ساختارها رفتارها را تقویت می‌کنند. در این تعامل میان تولید رفتارها برای بازتولید ساختارها از یکسو و بازتولید ساختارها برای تولید رفتارها از سوی دیگرست که استبداد برای هزاره‌ها در ایران مستقر شده و دوام یافته است. به عبارت دیگر، جامعه برای تجسمِ بودنِ خویش و تضمینِ تداومِ خود، فقط یک راه عملی می‌شناسد و آن، تن دادن به فرایندهای تولید استبداد و بازتولید عوارض آن است."

ایده‌آلیزم فلسفی و روش تحلیل روبنایی نویسنده در عبارات مذکور کاملا مشهود است. نویسنده که نتوانسه است به ریشه‌های تاریخی-طبقاتی شکل گیری نظام استبدادی پی ببرد، مکرراً با نگاهی از فراسوی مناسبات تولیدی طبقاتی، و در شرایطی که تقریباً هرگونه قانون دموکراتیکی غایب است، به تکرار مکررات و یک بیراههء منطقی می‌رسد و بازتولید استبداد را نتیجهء تعامل ناگزیر نوعی «رفتار» می‌داند. اگرچه ساختارهای نظام قدرتی رفتارها را بر مردم تحمیل می کند، مردم از مکانیزم چنین تحمیلی نفرت دارند و در آرزوی ازادی به سر می برند. در نتیجه چنتن نگاهی نشانه‌ی یأسی غم انگیز و تاریک است که خواننده را به انفعال مطلق می‌کشاند. از همین رو نویسنده در پایان گفتار خویش در تحت عنوان "به عنوان نتیجه‌گیری" – که فاقد ویژگی‌های لازم برای یک «نتیجه گیری» درست است- به اظهار نظری شگفت‌آور و بن‌بست آشکاری می‌رسد و خود به طریقی استبداد را در تئوری‌های خویش بازتولید می‌کند:

" به [دلایل مذکور] امید اخلاقمدارانِ اندکِ جامعه به بیداریِ اخلاقیِ گسترده‌ی ایرانیان، حداقل در کوتاه مدت، امیدی [بی پایه] و بی آینده [است]. [...] از آن جا که عمق فسادِ روحِ اکثریت راهی برای برون رفت از منجلابی که جامعه [ایران نام دارد] باقی نمی گذارد، کار اقلیت فاسد نشده [ایجاد] تغییر در جایی است که شانس آن هنوز باقی است: [و آن] تغییر در حاکمیت استبدادی [است] [توجه کنید به ضد و نقیض گویی آشکار!]. این توضیح و نه توجیه، ما را پس از مدت ها تأمل در امکان بروز حرکت از پایین، بار دیگر و بنا بر ضرورت کارکردی، «نه به دلیل بهتر بودن ذاتی آن، به نظریه‌ی تغییر از بالا می کشاند» [تأکیدها از این قلم است]. توجه مقطعی به تغییر از بالا و واگذار کردن تغییر از پایین به آینده‌ای بهتر در شرایطی مساعدتر، ضرورتی است که به واسطه‌ی وجود یک اکثریت اخلاق گریز به یک اقلیت اخلاق مدار دیکته می شود."

در واقع نویسنده به اخلاقگرایان پیشنهاد می‌کند که با نوعی حرکت احتمالاً کودتامانند و یا از بالا به تغییر حاکمیت استبدادی اقدام کنند! اما چگونه، اولا در این مورد ساکت است، و دیگر این که توجه ندارد چنین تغییری مساوی با از کار افتادن سازمان‌ها و نهادهای استبدادی نیست و آن عوامل عینی همچنان در کار تولید استبداد خواهند ماند. بسیار اتفاق افتاده است که افراد نیکی به قدرت رسیده‌اند اما استبداد دوباره شکل گرفته است (انقلاب فرانسه و ...). بسیاری از دیگر انقلاب‌ها نیز همین سرنوشت را پیدا کردند.

با این وجود، فکر استفاده از مکانیزم خاص منش استبدادی شاید بتواند کلید باز کردن قفل در بسته‌ای باشد که نامش معضل ائتلاف اپوزیسیون است، یعنی همان عاملی که از دید نویسنده پنهان مانده است: چگونه می‌توان برای ایجاد یک برنامهء حداقل سکولار دموکراتیک به یک اپوزیسیون موتلف یا متحد، در شرایط پراکندگی سیاسی و تسلط استبداد فعلی، شکل بخشید؟ توضیح این که ایجاد تفرقه از سوی دستگاه استبدادی و تمایل به تفرقه و پاشیدگی در میان «رهبرکان» اپوزیسیون خود از بیماری‌های سیاسی- روانی نظام‌های استبدادی است که بر پایهء خود بینی و خودخواهی و ناچیز شمردن دیگران استوار گشته. اما اگر استبداد مکانیسمی است که منجر به بروز شخصیت‌های فرمانبردار از افراد صاحب قدرت می‌شود (یعنی خوی یا روان دو سوی سالط و مسلوط که شکل دیگر خدا- انگاری و ناچیز- پنداری است)، در عوض این امکان هم وجود دارد که بتوان برای شکل دادن به اپوزیسیون متحد یا موتلف، از وجه دیگرِ همین مکانیزم روانی استفاده کرد و با «پیش راندن افراد شناخته شدهء وجیه‌المله و یا خدایان ساکن اذهان مردم و روشنفکران که مورد احترام توده‌ها و گروه‌های سیاسی و رهبرانشان هستند»، و با حمایت رهبران خرد از آنان، و از طریق جمع اینان، "تشکلی" ایجاد نمود تا "مبدل به جبههء متحد سکولار دموکراتیک شود". اما این که عملا چگونه باید این اقدام صورت گیرد امر دیگری است.

بررسی و شناخت ویژگی‌های اپوزیسیون و راه‌های ایجاد رهبری متحد یا موتلف آن، یکی از مباحثی است که باید هرچه زودتر در دستور کار کنشگران قرار گیرد. اکنون دیگر ایران به آستانهء یک «جنبش خود به خودی» دیگر نزدیک شده و امر شکل دادن به رهبری جنبش سکولار دموکراتیک مدت‌هاست به تعویق افتاده و این مایهء تأسف فراوان است.

 

* اصطلاحاتی مانند «نظام تولید آسیایی»، «جامعهء کلنگی»، نظام «آریدیسولاتیک» و نظایر این‌ها هرکدام به شکلی به این مفاهیم مرتبط اند.           

نظر خوانندگان

مهریار فروزنده: راستش جناب آمویی، شما هم در تنویر افکار خوانندهء مادر مرده، راجع به معضل استبداد در جامعهء ایران، بجز یک منبر طولانی در خصوص تاریخ استبداد، که هر کسی با کمی گوگول کردن، از آن سر در می آورد. شما اصلاً فکر کرده اید که آن اولین عمله های استبداد که خود را به صاحب ثروت می فروشند و به امر او دمار از روزگار مردم در می آورند تا مستبد، هر روز، بزرگ و بزرگتر شود، بوسیله ی چه کسی پرورش یافته اند؟ براستی یک صاحب ثروت تنها، چگونه ممکن است بتواند دامنهء قدرت و تسلط اش را بر دیگران توسعه دهد، اگر سلطه پذیرانی حقیر و متشبث دور او جمع نشوند. شما بجای آنکه خواننده را در وادی پر دست انداز تاریخ، ویلان و سرگردان کنید، راه حلی بر اساس واقعیعت امروز جامعهء ایران ارائه بفرمایید. براستی فکر می کنید که ممکن است صاحبان قدرت در ایران بنفع مردم تحت ستم و استثمار در کار و کردارشان تجدید نظر کرده و راه را برای دموکراسی و سکولاریزم هموار کنند؛ بدون یک خیزش سرنوشت ساز ؟ خوب، جان کلام در همین جاست که مردم خیزش کننده دارای چه مختصات روانی باید باشند؟ حتماً خواهید گفت: مگر همین مردم، در سال ٨٨ خیزش نکردند؟ به شما بگویم که آن مردم می خواستند از دست یک دیکتاتور به دیکتاتور دیگر پناه ببرند بلکه راحت تر و سریع تر به خواست های مادی شان برسند . البته حساب اقلیتی که می خواستند از نظام عبور کنند، جداست. از یکی از سینه چاکان آقای مهندس موسوی پرسیدم مگر نه این است که رییس جمهور در ایران، به قول آقای خاتمی، تدارکاتچی ای بیش نیست؟ پس چرا شما هنوز سنگ آقای موسوی را به سینه می زنید؟ جواب داد: این درست است، اما همین که او را در حصر خانگی گذاشتند نشان این است که او با بقیه فرق دارد! با این شخصیت پرستی، چه گلی می توان بر سر جامعهء ایران زد؟ روشنفکران ایرانی اگر بخواهند خدمت واقعی به مردم ایران بکنند، باید مثل یک طبیب حاذق دست روی اصل بیماری جامعه بگذارند و دارویی برای دردهای کهنهء این ملت پیدا کنند نه اینکه او را در گیر بحث و جدل های تاریخی نمایند. انتظار من یکی از شما این است که بفرمایید، با وجود فرهنگ بادنجان دور قاب چینی، عافیت طلبی، شخصیت پرستی و ده ها خصلت ویران گر دیگر که در بین ما ایرانیان نهادینه شده، چگونه می توان بذر قانونمندی، آزادی طلبی و سکولاریزم کاشت تا میوهء رفاه و بهروزی و آسایش و آرامش ببار آورد؟

 

میرحسین آمویی: این پاسخ بدین خاطر داده می‌شود که طرز نگرش ارائه شده توسط خواننده، در واقع طرز نگرش بسیاری از دیگر خوانندگان نیز هست.

با درود به حضور انورِ مهریار فروزنده،

یکم. آنچه در نوشتار من، و نیز آقای عرفانی، آمده برای خواننده‌ای است که با حوصله و دقت می‌خواند و می‌سنجد. متأسفانه این دو خصلت در کمتر خواننده‌ای یافت می‌شود. در این دو گفتار نه آقای عرفانی روضه خوانده، نه من. بنده از «لحن و نحوۀ رویکرد» ایشان که «بیش‌تر شکل موعظه به خود گرفته» یاد کرده‌ام، زیرا لحن ایشان «بیش‌تر به خدمت تهییج عواطف» آمده تا ایجاد تفکر علمی. وعظ بیش‌تر کار واعظ است، و علم بیش‌تر کار عالم. عالم می‌تواند واعظ و واعظ می تواند عالم باشد. مقاله با سطح و موضوعی که دارد باید بیش‌تر «شمع تفکر» را روشن کند تا شعلۀ احساسات را! خواننده در پایان مقالۀ آقای عرفانی بیش‌تر به «محکوم کرن رفتار و خوی مردم عادی می‌اندیشد و آن را محکوم می‌کند» تا به محکوم کردن ظلم ناشی از نظام استبداد دینی! نمونه‌اش اظهار نظر خودتان در همین یادداشت‌تان در پای مقالۀ بنده است(!) که گفته اید: "خوب،.. جان کلام در همین جاست که... همین مردم، در سال 88... می خواستند از دست یک دیکتاتور به دیکتاتور دیگر پناه ببرند، بلکه راحت تر و سریع تر به خواست های مادی شان برسند!" این حرف در واقع عیناً تکرار بدآموزی برخی نویسندگان و تفکرات شماست - که سخنان پیشین خود را فراموش کرده‌اید- در گفتاری در تحت عنوان «اسب تروای آقای کرمی». در آنجا در انتقاد از قول آقای کرمی، گفته‌اید: «2- [آقای کرمی گفته‌اند] "اگر، رژیم، سرنگون شود، مردم ایران همدیگر را پاره پاره خواهند کرد و کشور تجزیه خواهد شد!" [بعد خودتان افزوده اید:] "این نظر، بزرگترین اهانت به ملتی است که همواره سر مشق آزادی خواهی برای ملل دیگر منطقه بوده است. شما ببینید که بعد از سی و سه سال، تلاشِ بی وفقۀ آخوندها، در جهت ساختن امت از ملت ایران و ایجاد ارتش بیست میلیونی! چه به بار آمده. بیش از سی چهل میلیون جوان آگاه و مدرن، که از جوانان همه ی کشورهای منطقه سر ترند!» کمی بعد ادامه داده‌اید: " ایران نه تنها ده ها میلیون جوان آگاه و متمدن در داخل کشور دارد، بلکه از گنجینۀ میلونها ایرانی فرهیخته، دانشمند، متخصص و با تجربه در خارج از کشور هم بر خوردار است."(!) آیا باورتان می‌شود که تا این حد ضد و نقیض بگویید؟ آیا این جوانان همان‌ها هستند که قرار است این دیکتاتور را با دیکتاتوری دیگر عوض کنند؟

دوم. گفته اید حقیر بر منبر سخنی طولانی نشسته ام(!). چنین نیست! طول مقالۀ آقای عرفانی تقریباً دو هزار و پانصد کلمه است و طول مقالۀ بنده تقریبا سه هزارو هشتصد کلمه که حدود ششصد کلمه از آن نقل قول از آقای عرفانی است؛ یعنی در واقع سه هزار و دویست کلمه. در عرف رایج، طول متوسط یک مقالۀ تحقیقی معمولاً در حدود پنج‌هزار کلمه است. از این گذشته شما در هیچ جای نوشتۀ من نخواهید یافت عبارتی که به کار تحریک و تهییج عاطفی خواننده آمده باشد!

سوم. در یادداشت تان یک قضاوت نامهربانانۀ دومی هم هست: "هر کسی، با کمی «گوگول» کردن، از آن سر در می آورد." نخست این که شما ظاهراً معنای واقعی «گوگل» کردن را نمی‌دانید. گوگل یکی از «سیستم‌ها یا موتورهای تحقیقاتی» امروزی است و در واقع اقیانوسی از اطلاعات است؛ گوگل انبار سیستماتیک عظیم کتابخانه، آرشیو مجلات و روزنامه‌ها و هر مطلب و تصویر و نقشه، فیلم و اطلاعات دیگری است که به کار پژوهش می‌آید، به شرط آن که آن منبع در فضای اینترنتی موجود باشد. گوگل کردن در واقع همان جستجوی پژوهشی در کتابخانه‌های سنتی و قدیمی است که اندک اندک از دور خارج می‌شوند. دیگر این کار هر بز نیست خرمن کوفتن، و یا نه هر که سر بتراشد قلندری داند یا بتواند حتی با استفاده از اینترنت مقالۀ تحقیقی بنویسد. تحقیق درست قبل از هر چیز نیازمند دانستن روش تحقیق و مهم‌تر از آن داشتن فکر خلاق و منطق علمی و نیز مهارت‌های پژوهشی است. متأسفم که باید بگویم، بر عکس آنچه که شما ادعا کرده‌اید، هر کسی نمی‌تواند حتی به درستی از گوگل استفاده کند، چه رسد به این که چیز زیادی بفهمد و مطلب درستی بنویسد! این گوی و این میدان، دست به کار شوید! ضمناً بر عکس اتهامی که به من زده‌اید، بنده از گوگل استفاده نکرده‌ام (که کاش می‌کردم!) الا خواندن مقالۀ آقای عرفانی.

چهارم. باید صادقانه عرض کنم که شما خوانندۀ کم حوصله‌ای هستید و این از سبک نوشتۀ شما کاملاً پیداست. فکر می کنم منظورتان از خوانندۀ «مادر مرده» همان خوانندۀ «سردرگم» باشد! تصادفاً به این صورت غیرمستقیم و نادرست به نکتۀ مهمی اشاره کرده‌اید و این نکته‌ای است که شخصاً با تنی چند از دوستان، از جمله مسئول محترم همین سایت، مطرح کرده‌ام! متأسفانه امروز فضایِ اینترنتی جای ترهاتی هم هست که در بسیاری از سایت‌های فارسی نیز مشهودند، همچنان که در میان آثار چاپ شده دیده می‌شود. امیدوارم که این تذکار مشترک بتواند راه بر درج برخی از مقالات و کامنت‌های بی ارزش ببندد.

پنجم. گفته‌اید: "اصلاً فکر کرده‌اید که آن اولین «عمله‌های» استبداد که خود را به صاحب ثروت می فروشند، [...] بوسیلهء چه کسی پرورش یافته اند؟" منظورتان پاسداران و نظامیان هستند! یکی از آن عمله‌ها، مثلاً، کلنل محمد تقی خان پسیان بود. تعداد زیادی از آنها هم یا توسط جوخه‌های اعدام «اعلیحضرت» اعدام و یا زندانی گشتند، تعدادی نیز پس از انقلاب توسط آخوند مجنونی به نام خلخالی و به دستور «رهبر عظیم الشأن» اعدام شدند و عدۀ فراوانی نیز در جبهه‌های جنگ علیه تجاوز عراقی‌ها کشته و در واقع همۀ این‌ها به شهادت رسیدند. دوست عزیز، آیا هنوز هم از کاربست کلمۀ «عمله» راضی هستید؟ حتی در میان زندانبانان نیز افراد خوب بودند. در مورد یکی از آنان همین چند روز پیش خانم میهن جرنی به ما گزارش داد! گوگل کنید!

اما پاسخ پرسش مهم‌تان را در مقاله‌ام داده‌ام. خیلی هم خوب! به مقالۀ بنده رجوع کنید و آن را بار دیگری بخوانید اما این بار بادقت و حوصله! تصادفاً این جان کلام و نقطۀ اختلاف بین بنده و دوست نازنین و نادیده آقای عرفانی است. ایشان به طور خلاصه معتقدند که خوی مردم باعث ایجاد استبداد شده و بنده معتقدم زورِ نیرویِ «طبقاتی + نظامی + فرهنگ چادر نشینی + فقدان سادۀ حقوق + عوامل جغرافیایی + بی‌ثباتی» به تمام این ها باید روح استبداد اسلامی و ناآگاهی و ترس مردم را هم افزود. شما خودتان هم حتی به این نکته اشارۀ مختصری کرده‌اید: نگاه کنید به «اسب تروای آقای کرمی.»

ششم. گفته‌اید: "براستی یک صاحب ثروت تنها، چگونه ممکن است بتواند دامنهء قدرت و تسلط اش را بر دیگران توسعه دهد اگر سلطه پذیرانی حقیر و متشبث دور او جمع نشوند؟" به نظر من اکنون بسیاری از مردم ایران زیر سلطۀ این رژیم استبدادی هستند، اما «سلطه ‌پذیر» نیستند. سلطه ‌پذیری حکایت از انفعال و خوی مازوخیستی دارد، در حالی که «تحت سلطه بودن» نشانۀ خوی سادیستی سلطه گران است نه سلطه پذیری آنان که در تحت سلطه اند! این دو با هم خیلی فرق دارند. اما پاسخ این را هم در مقاله من خواهید یافت: به طور خلاصه باید بگویم که با زور اسلحه و فشار بر نظامیانی که ناگزیر به خدمت مستبدان در آمده‌اند! آنچه که استبداد را بر ما مسلط کرده در اصل زور اسلحه است نه نیازمندی مردم عادی که باید زندگی کنند! مردم و از جمله نظامیان، ناگزیرند زندگی و تأمین معاش کنند. نمی‌توان از همه انتظار داشت که به کسب و کار بازاری اشتغال یابند یا سر به کوه صحرا بگذارند و درویش وار در غارها و مساجد بگذرانند که دیگر امکان اش هم نیست! البته همۀ ثروتمندان هم به نیروی نظامی مستظهر نیستند! به همین دلایل است که همین مردمِ نیازمند و احتمالاً طبقات مرفه‌تر، در سر بزنگاه پشت مستبد اعظم را خالی و رهایش می‌کنند. و به همین دلیل نیز عرض کردم که نظام استبدادی حتی خودِ شخص مستبد را هم قربانی می‌کند! کمی گوگل کنید تا دریابید!

هفتم. گفته‌اید: "شما بجای آن که خواننده را در وادی پُر دست‌انداز تاریخ ویلان و سرگردان کنید، راه حلی بر اساس واقعیت امروز جامعهء ایران ارائه بفرمایید." اولاً من کوشیده‌ام، به گمان خود، راهی پیش پای آن کسانی بگذارم که در اندیشۀ یافتن راه‌های منطقی و عملی اتحاد اپوزیسون خارج و داخل است. به مقاله رجوع کنید! ثانیاً یافتن چنین راهی کار یک تن نیست! مگر من، آقای فروزنده، چه نیرویی هستم که خواننده را اولاً در وادی پر دست انداز تاریخ ویلان و سرگردان کنم؟ شما که می‌فرمایید آنچه تو می‌گویی با کمی گوگل کردن در اینترنت یافت می‌شود! و ثانیاً یک تنه و به درستی راهی برای آن پرسش بزرگ بیابم." این همه عدم احساس مسئولیت از سوی شما در بیان این اتهام واقعاً شگفت انگیز است!

دوست عزیز، یک نامهربانی دیگر هم در حق من روا داشته‌اید: پرسیده‌اید که "...مردم خیزش کننده دارای چه مختصات روانی باید باشند؟" بعد خودتان از سوی من پاسخ داده‌اید که "حتماً خواهید گفت: مگر همین مردم، در سال 88 خیزش نکردند؟" بعد در کمال حیرت اضافه فرموده‌اید "به شما بگویم که آن مردم می‌خواستند از دست یک دیکتاتور به دیکتاتور دیگر پناه ببرند..."

دوست عزیز پاسخ من به آن پرسش با آنچه که شما گفته‌اید تفاوت زیادی دارد: نخست این که خوی ملی ما ایرانیان از هزارها سال پیش شکل و قوام و دوام یافته است. مظاهر آن خوی را در ادبیات و تاریخ ایران می‌توان یافت. تغییر آن نیز کاری بس دشوار اما شدنی است. تصادفاً مردم با همین خویی که دارند برای ایجاد فشار اصلاحگرانه و یا یک جهش آگاهانۀ دموکراتیک آماده‌ترند! از این دو شق اولی "تقریباً ناممکن" است، چون مستبدان راه اصلاح را مطلقاً بسته‌اند! اما دومی، یعنی جنبش، هر آن امکان دارد ظهور کند! و وای اگر آگاهانه و سکولار دموکراتیک نباشد! شما در مقالۀ خوتان در مورد آگاهی اشاره کرده‌اید، هرچند که در این یادداشت کم لطفی نموده‌اید. اما در هر حال باید آگاهی سکولار دموکراتیک دست به دست اتحاد و یا ائتلاف بدهد و حزبی آن را رهبری کند! جز این راه اصیل و درستی نیست. من در مقاله‌ام نسبت به جنبش خود به خودی که جامعۀ ایران دیگر در آستانۀ آن قرار گرفته هشدار داده‌ام. به نظر من جنبش خود به خودی می‌تواند سر منشاءِ یک استبداد یا دیکتاتوری باشد. جان کلام این است که چگونه جنبشی به جنبش آگاهانه تبدیل شود، رهبری حزبی یا گروهی روشنفکرانه و دموکراتیک پیدا کند و تاریخ را به سوی آزادی و امنیت و مساوات برای ایرانیان هدایت نماید. در این مورد نیز در پایان مقاله ام اشارۀ کوتاهی و راهی پیشنهاد کرده‌ام.

پیروز باشید.

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه