خانه   |   آرشيو کلی مقالات   |   فهرست نويسندگان  |   آرشيو روزانهء صفحهء اول سايت    |    جستجو  |    گنجينهء سکولاريسم نو

3 دی ماه 1393 ـ 24 ماه دسامبر 2014  

گامی چند در احوالات کاشف «راز گل سرخ»!

اسماعيل نوری علا

کمی بيش از يک پيشگفتار

اگرچه، به سفارش مولانا که فرمود: «پس جواب او سکوت است و سکون / هست با ابله سخن گفتن جنون»، در برابر یاوه گوئی های کسانی که بعلت هتک فريبکارانهء آبروی ديگران دو سه باری il کارشان به دادگاه های آلمان کشيده و برخی شان از اعضاء گروه کوچکی از تشکلی آشفته و پريشان شده بنام «جبههء ملی» هستند ;i عليه من مقاله می نويسند، قصد داشتم همچون هميشه سکوت اختيار کنم اما گاه نيز، اين بار به سفارش حضرت سعدی که گفت: «حذر کن ز نادان ده مرده گوی / چو دانا، يکی گوی و، پرورده گوی»، ضروری می شود که در واکنش به برخی از ياوه ها، که ممکن است اذهان عمومی را مشوب سازند، سخنی گفته شود.

داستانی که نوشتن مقالهء حاضر را برای من ضروری ساخته چنين است:

1. همانطور که همه می دانند، اخيراً آقای اديب برومند، رهبر جبههء ملی ايران، بخشنامه ای «شتاب زده» صادر کرده و طی آن، علاوه بر اينکه استقلال و تماميت ارضی ايران را مديون سياست شيعه سازی شاه اسماعيل صفوی دانسته و ملت ايران را مديون آن صوفی خون آشام کرده بودند، به اعضاء جبهه نيز هشدار داده بودند که عضويت در جبهه مشروط است با شيعه بودن، آن هم تا حد احترام گذاشتن به مراسم مشمئز کنندهء سينه زنی و قمه زنی در ايام محرم.(1)

2. اين سخنان موجب بيان اظهار نظرهای مختلفی شد، نخست از جانب برخی از نويسندگان خارج از جبهه، و سپس کسانی که از قديم الايام  عضو برخی از سازمان های وابسته به آن بود و يا در تشکيلات رهبری جبهه صاحب موقعيت هائی هستند. از جمله آقای خسرو سيف، دبيرکل حزب ملت ايران و عضو جبهه(2)، و يا آقای مهندس کورش زعيم، عضو شورای رهبری واحد مرکزی و داخل کشوری اين جبهه(3)، و چندين شاخهء خارج کشوری ِ مدعی پيوستگی به بدنهء اصلی جبهه، طی مصاحبه ها و نامه ها وبيانيه هائی از سخنان رهبر جبهه استغار جستند(4) و کار به آنجا رسيد که خود رهبر جبهه نيز طی بخشنامهء نوينی اعلام داشت که آن بخشنامهء اول را زير فشار و به اشتباهی صادر کرده است؛ سخنی که از استغفار و توبهء او حکايت می کرد.(5)

3. پس از صدور اين «توبه نامه» يکباره ورق در واحدهای مثقالی جبهه برگشت و اعلام شد که رهبر حرف خود را پس گرفته است و ديگر پرونده مختومه است. و در اين ميان کسی هم توضیح نداد که چطور «فشارهای حکومتی»، که رهبر را به خودکشی سياسی وا داشته بود، هم ظرف چند روز فروکش کرده است. که بماند!

4. اما آن استغفار و اين بخشش سازمانی نمی توانست گذشته را از اذهان عمومی پاک کند. بهر حال فضا پر بود از تيرهایی که قبل و بعد از صدور «توبه نامه» در فضای مجازی از شصت گريخته و رها شده بودند. مثلاً، رفيق و همراه و همسفر و همسر من، خانم شکوه ميرزادگی، نخستين نويسنده ای بود که پيش از صدور «توبه نامه»ی مزبور نسبت به سخنان رهبر جبهه که، علاوه بر لحن «بخشنامهء درون تشکيلاتی» اش، همهء ايرانيان را مديون تشيع می خواند، اعتراض کرد.(6)

5. من اما، در پس صدور آن «توبه نامه»، مطلبی نوشتم در مورد يک خطای سهوی / عمدی (هر جور که بخوانيدش) در مورد ارتباط دادن تماميت ارضی ايران با عمل شاه اسماعيل صفوی در مورد شيعه سازی هر کس که از ترس شمشير خونريز او تن به اين قضا می داد.(7)

جالب بود که در ميان آن همه مقاله و اعلاميه و اطلاعيهء ضد بخشنامهء مزبور، از درون و برون جبهه، مقالهء من که هيچ ربطی هم به اخطار اوليه و استغفار ثانويهء رهبر نداشت و مسئله ای تاريخی را مطرح می کرد، به مذاق اعضاء يکی از هتاک ترين شاخه های خارج کشور اين جبهه خوش نيامده و آنها متفکر اعظم خود، آقای علی شاکری زند، را (که بين بقيه گویا سوادکی دارد و نيز، بصورتی که حکايت از دوپارگی شخصيت اش می کند، از يکسو، مدافع جبههء ملی ِ به خمینی پیوسته و بختیار را تحریم کرده است و ، از سوی ديگر، در مراسم تدفين زنده ياد دکتر شاپور بختيار، خود را جانشن او اعلام داشته)، مأمور کرده اند که دمار از روزگار من درآورده و، همراه با رو کردن پروندهء مربوط به گذشتهء من، مراتب بی سوادی تاريخی ام را نيز افشا کنند.

حاصل اين کار تا کنون دو مقاله بوده است(8)، با وعدهء مقالهء سومی که در تأييد رابطهء تشيع شاه اسماعيل و تماميت ارضی ايران نوشته خواهد شد. من هم پذيرفته ام که تا انتشار آن سومين مقاله منتظر بمانم و پس از انتشار آن، در حد وسعم، توضيح دهم که چرا آنچه آقای شاکری زند در مورد حادثه ای تاريخی نوشته است از تاریخ ندانی مفرط ايشان حکايت دارد.

اما ايشان، در حين رو کردن پروندهء من، به دو مورد خاص نيز اشاره کرده اند؛ يکی در مورد مقاله ای که من در 36 سال پيش نوشته ام و در آن مطالبی را در مورد خمينی و انقلاب طرح کرده ام و چون آن مقاله در سايت خود من منتشر شده و موجود است و همه کس می تواند به آن مراجعه کند دليلی برای تطويل در اين موضوع نمی بينم.(9)

6. اما مورد دوم افشاگری آقای شاکری در مورد من مربوط به اين می شود که اسماعيل نوری علا در گذشته چه عمليات محيرالعقولی همچون ازدواج انجام داده است. اشرهء آقای شاکری دو مطلب را در خود دارد:

الف: «مناسبات خصوصی او [نوری علا]، يعنی وصلت وی با يک "تواب" دوران ساواک که در جريان محاکمهء گروه گلسرخی در تلويزيون ِ شاه اظهار ندامت کرده بود».

ب: «اينگونه روابط نشانی و کنايه ای از وصلتی سياسی با قدرت زمانه بوده است».

در مورد اشارهء به اظهار پشيمانی همسر نازنينم، خانم شکوه ميرزادگی، خود ايشان پاسخ اين دهان دريدگی را، به سبک خود و با زبانی ادیبانه، داده اند و من لزومی نمی ديده ام که نکته ای بر آنچه ايشان نوشته بيافزايم.

7. اما اين هفته چشمم به مقاله ای از مخالف ديرين ام، آقای دکتر پروير داورپناه، روشن شد که، آشکارا به نيابت از مرشد ظاهراً علم آموختهء خود، به ميدان آمده و خواسته است تا، به خيال خام خويش، آنچه را که خانم ميرزادگی تاکنون (به مدت چهل سال) پنهان کرده اند رو کنند و، در اين مورد، همه جا، بجای ضمير «من» از ضمير اول شخص جمع (ما) استفاده کرده اند تا همگان بفهمند که  «ما چند نفر يک روحيم در چند بدن؛ و هر که با علی شاکری زند درافتد سر و کارش با دکتر پرويز داورپناه است!(10)

داور پناه در مقالهء پرخاشگر و طلبکارانهء خود مستقيماً بر «تواب» بودن شکوه ميرزادگی و نقش او در اعدام خسرو گلسرخی پرداخته و بقوق خودش پرده از «راز گلسرخ» برداشته است.

اقرار می کنم که تحمل اين حد از فرومايگی برای من ممکن نبوده است؛ چرا که می بينم، «اين آقايان»، بخاطر دشمنی با من، زنی را مورد تهاجم قرار داده اند که بيست و پنج سال است زير سايه اش زيسته ام و شاهد مصائبی بوده ام که او بر جسم و روح خويش دارد، اما بخاطر اينکه چهرهء برخی از «قهرمانان» مردم را نشکند، و آزار و رنجی بر دیگرانی روا ندارد و، در عین حال، سخنان اش به نفع جنایتکاران حکومت اسلامی تمام نشود، دم برنیاورده، و تنها روز و شب برای وطن اش تلاش کرده است و اکنون، تنها بخاطر اينکه پذيرفته است همراه زندگی من باشد، با مشتی اوباش دروغزن و ياوه گو روبرو شده که، بقول خودش، در هر «دعوا» قداره می کشند و، برای از ميدان به در بردن حريف، «خار ـ مادر ـ زن» او را به شليک دشنام های پست می بندند.

9. اما، در اين نوشتار، من در پی دفاع از همسرم نيستم. او خود نويسنده ای رشيد و خوش قلم است که می تواند ده ها تن از اين ياوه گويان را بجای خود بنشاند؛ کما اینکه، هم در برنامه ی تکه تکه شده ای در صدای آمریکا(11) و هم در پاسخ آقای شاکری، آن چه را که مربوط به خودش بوده گفته است بی آنکه پای دیگران را به میان بکشد. اما می بينم که ممکن است آنچه پرويز داورپناه نوشته برخی از کسانی را که در فضای بستهء جمهوری اسلامی مطلب و خبر درستی نمی شنوند گمراه کند. می بينم که  یک آدم غیر مسئول قصد دارد که، با شلوغ کردن های شرم آور، چهرهء زنی را مخدوش کند که سال هاست تلاش های او در ارتباط با میراث فرهنگی، هم در خارج از ایران و هم در ميهن مان، حضور معنوی و تأثيری مادی داشته؛ آن سان که حکومت اسلامی ناچار است در دشمنی با او دست به انتشار کتاب زده و از او که در تمام این سال ها هیج فعالیت سیاسی نداشته به عنوان یکی از «اصحاب فتنه»ی ضد انقلاب نام ببرد.

باری، بر اين اساس است که می خواهم فقط دربارهء پرت و پلاگوئی پرويز داورپناه چند نکته را بگويم و اين قسمت از پروندهء خود با سلول هتاک جبههء ملی را ببندم.

 

داستان مضحک قهرمان و ضد قهرمان

همه می دانيم که در سال 52، بر اساس اطلاعاتی که امير فتانت (به تصديق صریح خودش[12]) در اختيار ساواک گذاشته و موجب شده بود که اين سازمان عمليات وسيعی را در زمينهء مراقبت از حرکات و سکنات و ضبط اظهارات گروهی لو رفته انجام دهد، اعضاء اين گروه به اتهام توطئه  برای گروگان گرفتن ملکه و ولیعهد ایران دستگیر شدند و در دادگاهی که مدت ها پس از دستگيری آنان تشکيل شد، جز دو تن، یعنی کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی که متاسفانه اعدام شدند، دیگران ابراز پشیمانی کرده و به زندان های کوتاه و بلند محکوم شدند.

تا اينجای قضيه، بنظر من، هر کس که ادعای مخالفت با شاه را داشته و همهء افتخارات اش به مبارزات اش (یا همچون مورد داورپناه، به نفرت اش) عليه رژيم سابق بوده و امروزه هم با امکان مطرح شدن گزينهء پادشاهی برای آيندهء ايران مخالفت می کند، و به همين دليل از «شهدای راه آزادی ايران» دم می زند و نام های خسرو گلسرخی و دانشيان و امثالهم را، همچون نام عزيزان خود، بلغور می کند، نمی تواند مشکلی با شکوه ميرزادگی داشته باشد.

از اين منظر که بنگريم، شکوه ميرزادگی به همان اندازه قهرمان است که گلسرخی و دانشيان. چرا که اين دو تن اکنون نه صرفاً بخاطر اينکه اعدام شده اند، بلکه بدين خاطر که در اينگونه «توطئه»های ضد استبدادی شرکت داشته اند، قهرمان محسوب می شوند. مگر اينکه از نظر داورپناه و همپالکی هايش فقط مبارزانی قهرمانند که اعدام می شوند!

شکوه ميرزادگی، که در دههء 1340 زندگی مرفهی داشت و از نويسندگان و شاعران سرشناس روز محسوب می شد و عضو هيئت تحريريهء مجلهء فردوسی و روزنامهء کيهان بود، در سال های جشن های تاجگذاری و 50 سال سلطنت پهلوی و 2500 سال پادشاهی، تحمل آن همه استبداد و خودکامگی فزاينده را نکرد، دل به دريا زد، و خواست تا، به خيال خود، برای رهائی زندانیان سیاسی وطن اش کاری کند؛ کاری که از صد به اصطلاح مرد همچون داورپناه بر نمی آمده است.

تازه، این زن اکنون هم در هفتاد سالگی اش همچنان زنده و با طراوت در راه آزادی وطن اش قلم می زند، و هنوز اين حد جرأت در او هست که به گذشته اش بنگرد، از آنچه در انديشه و کلام داشته و هيچ وقت به اجرا در نيامده و تنها به جرم همان کلام تا پای اعدام رفته ابراز پشيمانی کند و اين پشيمانی را، نه تحت شکنجه و تهديد و ارعاب، که در فضای آزاد جوامعی دموکرات اعلام بدارد، و تا آن حد پيش برود که وليعهد تاج و تخت از دست داده و «شهروند» شدهء امروز را ببوسد و از اينکه روزی فکر کرده بوده که با گروگان گرفتن او می تواند زندانيان بيگناه سياسی کشورش را از چنگال خونريز ساواک نجات دهد عذر خواهی کند.

اما اشخاصی همچون داور پناه هنوز هم جرأت ندارند، مثلاً، به خيانت دکتر سنجابی و رهبری جبههء ملی در سال 1357، (که بخاطر همکاری با خمینی، شریک سال ها کشتار و اعدام و بدبختی میلیون انسان ايرانی محسوب می شوند) اعتراف کنند، و يا اکنون نسبت به سخنان سخيف رهبر کهنسال و بی اختيار جبهه، که اينگونه آبروی همهء اعضاء جبهه را به باد داده، اعلام برائت کنند. براستی که اينگونه بزدلان در حد و اندازه ای نيستند که بخواهند از موضع مبارزانی آزاديخواه به چهرهء شکوه ميرزادگی چنگالی از نفرت و دشنام بکشند.

بله، شکوه ميرزادگی، همچون سی چهل نفر ديگری که در دام ساختهء شده به دست ساواک افتاده بودند، زير شکنجه شکسته است، از مرگ محتوم هراسيده است، و موافقت کرده است که در دادگاه از شاه معذرت بخواهد و آنگاه، با جسم و روحی زخم خورده، که برخی اثرات اش تا امروز هم باقی است، به زندگی بازگشته است.  اگر اين نشان محکوميت او در برابر افکار عمومی، و در چشم کور داورپناه، است آنگاه همهء آن معذرت خواهان ديگر همان دادگاه، که برخی شان اکنون به نوشتن خاطرات جعلی مشغولند و نوشته هايشان مورد استناد بدخواهانی چون همين داورپناه قرار می گيرد، نيز بايد از کردهء خود در نزد اين قهرمانان پیزوری جبههء ملی شرمنده باشند. به بقيهء ندامت خواهان احزاب گوناگون و بخشوده شدگان ار اتهامات واقعی (و نه حرفی) در حکومت شاه و خمینی و خامنه ای کاری ندارم.

 

«پشيمان» يا «تواب»

داورپناه می نويسد: «تعجب کردم از الم شنگهء خانم شکوه میرزادگی در برخورد به واژهء "تواب" که از زمان های دور در فرهنگ ما آمده و رایج بوده، و مربوط به این یا آن حکومت مستقر در ایران نیست».

نخست بگويم همين در گيومه قرار دادن واژهء «تواب»، هم از جانب شاکری زند و هم از سوی داورپناه، نشان از آن دارد که آنها به معنای معمولی که اين واژه «از زمان های دور در فرهنگ ما» داشته توجه ندارند و از آن همان معنائی را استخراج می کنند که اعوان حکومت اسلامی بقصد تحقير و تخفيف شکستگان زير شکنجهء خود رايج کرده اند.

هدف حکومت اسلامی از سرکوب چپ ها و مجاهدين و از طريق شکنجه هائی وحشتناک آنها، برخلاف دوران حکومت شاه، تنها آن نبوده که مبارزان را وادار به اظهار «پشيمانی» کنند و اين مطلب را در انظار عمومی به نمايش بگذارند. اين حکومت هميشه قصد داشته که از پشيمانان در هم شکسته و ظاهراً پشيمان شدهء خود در زندان های هولناک اش جاسوس و مأمور شکنجهو تير خلاص زن بسازد و از اين نظر نيز همکاران پابرجای آنان را شکنجه دهد. شايد در فرهنگ زندان مدار حکومت اسلامی واژه ای کثيف تر از «تواب» وجود نداشته باشد. اين واقعيت را کسانی که واژهء مزبور را در گيومه می گذارند و به سوی شخصيتی چون شکوه ميرزادگی پرتاب می کنند بهتر از ديگران می دانند.

لذا، از نظر هر ناظر بی طرفی اين کار حکم يک اتهام زنی کثيف را دارد و اگر خانم ميرزادگی به آن اعتراض کرده است، آن هم در توضيح اينکه اگر با شوهرم دعوا داريد چرا به زن اش فحش می دهيد، حق با او بوده است و حکم «الم شنگه» ای را ندارد که «دکتر پرويز خان» را به تعجب وادارد. مگر اينکه بگوئيم در فرهنگ ايشان تواب شدن خيلی هم ننگ آور نيست!

 

نقش زندگی خصوصی اشخاص در تاريخ نويسی

داورپناه علت اين را که مرشدش، شاکری زند، در مقاله ای عليه من، تصميم گرفته نيشی هم به خانم ميرزادگی بزند، چنين توضيح می دهد:

«مردم منصف و آگاه می دانند که در تاریخ نویسی و تفحص سیاسی برای کشف حقیقت هیچ تابویی وجود ندارد؛ اگر جز این بود نه کسی باید دربارهء تبهکاری های اولمپیاس مادر اسکندر مقدونی چیزی می نوشت، نه دربارهء پاپ بورژیا، موسوم به الکساندر ششم، و روابط مشکوک او با دختر نامشروع اش لوکرس بورژیا؛ نه دربارهء روابط مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه، با نمایندگان انگلستان، دلباختگی او به امیرکبیر، و تحریک پسرش ناصرالدین شاه به قتل امیر...»

از نظر من، اين تکه از سخنان داورپناه برخوردار از منطق علمی است و واقعاً هم هيچ تاريخدانی يافت نمی شود که شرح حال کسی را بنويسد و از جزئيات زندگی خصوصی اش (به صرف اينکه خصوصی است) چشم پوشی کند. داورپناه هم، بر اساس اين رجوع به منطق علمی، می خواهد بگويد که شاکری زند نيز برای افشای سياهکاری های نوری علا ناگزير بوده است سياهکاری های زن اش و دلايل ازدواج شان را هم افشا کند.

اما آقای شاکری، در درفشانی های خود برای افشای فرصت طلبی های من،  چه نوشته اند؟ خودتان ملاحظه کنيد:

«مناسبات خصوصی او [نوری علا]، يعنی وصلت وی با يک "تواب" دوران ساواک، که در جريان محاکمهء گروه گلسرخی در تلويزيون شاه اظهار ندامت کرده بود، ... نشانی و کنايه ای از وصلتی سياسی با قدرت زمانه بوده

معنای اين سخن آن است که من در سال 1990 در لندن، و يک دهه گذشته از انقلاب و از ميان برافتادن سلطنت و مرگ شاه، به سودای «وصلتی سياسی با قدرت زمانه!» دست همسری به خانم ميرزادگی داده ام.

براستی که به اينگونه بی سوادان مدعی تاريخ دانی و شناسائی اصول تحقيفات تاريخی بايد به سبک يعقوب ليث گفت که: «ريگ در دهانت باد!» اين دانشمند موشکاف حداقل می توانست از آقايان دکتر محسن قائم مقام و مهندس کامبيز قائم مقام، که از قدمای جبههء ملی خارج کشور محسوب می شوند، و اين دومی شوهر خواهر من نيز هست، دربارهء تاريخ ازدواج ما بپرسد تا چنين افتضاح مضحکی را به بار نياورد. اما از آنجا که توضيح در مورد «قدرت جوئی های من» ربطی به بحث کنونی ندارد از پرداختن به آن در اين مقاله چشم پوشی می کنم.

 

اصل اتهام؟!

من اميدوارم خانم میرزادگی روزی تصميم بگيرد تا جزئيات ماجرا، و به خصوص دلایل انصراف از همکاری با گلسرخی را در ماه ها قبل از دستگیری او، و نيز مسایل دیگری را که به اين افتراق مربوط می شوند، توضیح دهد.  در اینجا من فقط با چاله چوله های اتهام پراکنی های اين ياوه گويان کار دارم و خود را وکيل مدافع خانم ميرزادگی نمی دانم. ايشان بخاطر من مورد خطاب ناسزائی قرار گرفته اند و من، به جبران اين بی حرمتی نامردانه می خواهم در نوشتهء داورپناه قدمی بزنم.

هنگامی که من در سال 1990 به سودای «وصلتی سياسی با قدرت زمانه!»، پس از 9 سال دوستی و همکاری، دل به خانم ميرزادگی بستم و از او تقاضای ازدواج کردم از همهء شايعاتی که در مورد ايشان بود خبر داشتم و از اينکه او اين شايعات را تحمل می کرد و دم نمی زد گاه عصبانی می شدم. اما او تصميم خود را گرفته بود و حتی وقتی آقای امیر فتانت نوشت و اعلام کرد که خودش شخصاً گروه مزبور را، مدت ها قبل از دستگیری خانم ميرزادگی، به ساواک معرفی کرده است، شکوه فقط ترجيح داد که به طور کلی دربارهء ماجرا و نقش خود سخن بگويد. پس، من نيز هنوز رخصت ورود به جزئيات را ندارم اما به خود حق می دهم که، بعنوان يک خوانندهء صرف مقالات اخير، به نحوهء استدلال و مستندات داورپناه بنگرم و نتيجهء مشاهداتم را برای آنان که مقالهء او را خوانده اند بازگو کنم. اصل اتهامی که اشخاصی چون داورپناه و همپالکی هايش مطرح می کنند چنين است:

«شکوه ميرزادگی و خسرو گلسرخی در هيئت تحريريهء روزنامهء کيهان همکار بودند. سپس هر دو در جمعی که منوچهر مقدم هم عضو آن بود، و دربارهء ترور شاه گرد هم آمده بودند، عضويت پيدا کردند. اما اعضاء اين گروه پس از مدتی تشخيص دادند که کارشان عملی نيست و آن را کنار گذاشتند و گويا ساواک هم از اين موضوع با خبر نشد. اما چند سال بعد، خسرو گلسرخی بدليل تشکيل يک اطاق فکر کمونيستی با همکاری همسرش، عاطفهء گرگين، به زندان افتاد (البته داستان نويس توضيح نمی دهد که چرا همسر  گلسرخی که مدعی است يک پای اين جريان بوده دستگير نشده است و اگر دستگیر شده چرا آزاد شده است). از سوی ديگر، شکوه ميرزادگی هم، بدون خسرو گلسرخی، به عضويت گروه جديدی به رهبری کرامت دانشيان (بی آنکه تا روز دستگيری نام و نشان اين رهبر را بداند) درآمد که هدف اش گروگان گرفتن ملکه و وليعهد و آزاد ساختن زندانيان سياسی بود. اعضاء اين گروه، هفت ماه پس از دستگير شدن گلسرخی، شناسائی و زندانی شدند و شکوه ميرزادگی، در بازجوئی های زير شکنجه، علاوه بر اقرار به عضويت در گروهی که حتی نمی دانست نام رهبرش کرامت دانشيان است، برای "خود شيرينی" در نزد بازجويان (!) به وجود گروه قبلی از هم پاشيده ای که با شرکت گلسرخی داشتند نيز اقرار کرد. ساواک بلافاصله گلسرخی را از زندان قصر به زندان اوين منتقل کرده و در دادگاه برای او هم تقاضای اعدام کرد. در آن دادگاه گلسرخی و دانشيان (که ربطی هم بهم نداشتند) حاضر به عذرخواهی نشدند اما ميرزادگی و بقيه (که راويان تعدادشان را از 20 تا 50 نفر گفته اند) اظهار پشيمانی کردند و حبس های کوتاه مدتی گرفتند و بعضی شان (مثل ميرزادگی) پس از مدتی از زندان آزاد شدند و بعضی هاشان هم (مثل رضا علامه زاده) تا وقوع انقلاب 57 در زندان ماندند. بدينسان، شکوه ميرازدگی، با خودشيرينی نالازم خود در زير شکنجه، موجب شد که گلسرخی هم در کنار دانشيان اعدام شود».

و اسناد اثبات کنندهء اين داستان در نزد پروير داورپناه چيست؟ او می نويسد:

1. «اسناد و مدارک و شواهد بسیاری موجود است که همه و همه از تسلیم و اعترافات خانم میرزادگی علیه گلسرخی و دانشیان حکایت دارد». (اما نام و نشانی از اين اسناد نمی دهد)

2. «خانم عاطفه گرگین، همسر خسرو گلسرخی، در مصاحبهء سال گذشته با صدای آمریکا می گوید: "نمايشی بود که ساواک درست کرد... در شهریور ماه یک عده را گرفتند، از همین گروهی که می خواستند کارهایی انجام دهند، حالا جدی بود یا شوخی. بعد یکی از این افراد، خانمی که همکار خسرو گلسرخی در روزنامهء کیهان بوده، یک تک نویس هایی برای خسرو می کند و در واقع به اعتراف های او، خسرو گلسرخی را از زندان قصر می برند در اوین و می بندند به این گروه...» (که باز هم مسئله لو دادن گروه اول توضيح داده نشده)(13)

3. «روایت آقای عباس سماکار، یکی از افراد گروه، چنین است : "ماجرا از این قرار بود که دو سال قبل از اون، یعنی در سال پنجاه، خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم و شکوه فرهنگ، در ارتباط با هم طرح اعدام (!) شاه رو می ریزند و، بعد از یک مدت شناسایی و سنجش امکانات شون، پی می برن که این طرح اصلاً عملی نیست و بی نتیجه ولش می کنند. بعد هم خسرو و منوچهر و یکی دو نفر دیگر در بهار سال پنجاه و دو دستگیر می شوند، یعنی دو ماه قبل از این که من و علامه زاده چنین طرحی رو شروع کنیم... اما شکوه فرهنگ پس از دستگیری، مثل ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه و ایرج جمشیدی، فوراً تسلیم ساواک شد و حتی برای خوش خدمتی ماجرای طرح اعدام شاه رو در دو سال پیش از اون، که ساواک روحش هم خبر نداشت، لو داد و به این ترتیب پای خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم رو به این پرونده گشودند... به همین دلیل هم طرح ترور شاه حتی غلیظ تر از طرح گروگانگیری در روزنامه ها اعلام شد و مرکز این نقشه ها جلوه داده شد و گلسرخی و مقدم را هم جزو اعضای ردیف دوم و سوم پرونده قرار دادند. یعنی من که قرار بود، به عنوان عامل اصلی، عملیات رو انجام بدم و شکوه فرهنگ و مریم اتحادیه که قرار بود مهناز پهلوی رو گروگان بگیرن، در ردیف بالاتر پرونده قرار گرفتند."» (به اين ترتيب داستان مورد علاقه و اشارهء داورپناه کلاً از اين منبع گرفته شده است).

4. «در لغت نامهء دهخدا هم آمده است که: "ماجرا از این قرار بود که در سال 1350، خسرو گلسرخی به همراه عاطفهٔ گرگین (همسرش) و شکوه‌ میرزادگی (یا شکوه فرهنگ) که هر سه برای روزنامهء یومیهء کیهان کار می‌کردند، بهمراه چند نفر دیگر، محفلی را شکل داده و سعی می‌کنند تا محمد رضا پهلوی را ترور کنند...»

اين کل مستندات داورپناه است. لابد شاکری و داور پناه، که سخت مراقبند کسی تاريخ جعلی ننويسد، لااقل اين نکته را هم «شنيده اند» که محقق به هنگام مراجعه به منابع اش برخی نکات را، مثلاً معتبر بودن راوی و منطقی بودن روابط را، می سنجد و بهر نقل قولی اکتفا نمی کند. در اينجا علاوه بر اينکه مراجعه به «فرهنگ دهخدا!»، بعنوان يک مرجع تاريخی، بسيار مضحک به نظر می رسد، اين منبع تنها وجود «توطئهء اول» را گزارش کرده و در مورد «توطئهء دوم» و «لو رفتن توطئهء اول» ساکت است و لذا ذکر آن در اين متن فقط برای گل آلود کردن آب و عوام فريبی است.

در مورد دو منبع ديگر هم نکته هایی چند مطرح است. نخست اينکه ديگر محاکمه شدگان، در خاطرات کتبی و شفاهی خود، سخن عباس سماکار را تصديق نکرده اند. حتی کسانی که بر کتاب او نقد نوشته اند به اين نکته صراحتاً اشاره دارند که او قصد قهرمان سازی از خود را داشته و در اين مورد هر رطب و يابسی را سرهم کرده است. در عين حال او خود نيز برای  آن چه که گفته منبعی را ارائه نداده و نمی گويد که از اين مطالب (که ربطی به او نداشته) چگونه با خبر شده است. این آقا همچنين نمی گوید که وقتی شکوه ميرزادگی نه او را می شناخت و نه علامه زاده و نه چند نفر دیگر را، و دانشیان را هم فقط يکبار بدون دانستن نام و نشان اش از طريق طيفور بطحائی ملاقات کرده بود چگونه می توانسته آن ها را لو بدهد، و اگر لو دهنده او نبوده سماکار نام چه کسانی را پنهان می کند؟!  من، فعلاً در مورد اين آقا به همين چند نکته اکتفا می کنم.

اما اگر در آن سال ها من نام عباس سماکار را نشنیده بودم و شکوه ميرزادگی را جز چند ديدار عمومی از نزدیک نمی شناختم، مدت ها بود که با خسرو گلسرخی و عاطفهء گرگين آشنا بودم. در ايجا، بدون داخل شدن به تفصيل، بخصوص به احترام «دامون»، فرزند گرامی اين دو تن که در آن دوره ها کودکی بیش نبود و نقشی در هیچ ماجرایی نداشته، تنها بر اين نکته پای می فشارم که در آن زمان همهء ما می دانستیم که گلسرخی مدت ها است از عاطفه جدا شده و کراراً هم شنيدم که می گفت اصلاً نمی خواهد عاطفه را ببيند. من سخنان خانم گرگين را، که پس از اعدام گلسرخی به صورت قهرمانی زجر کشيده جلوه گر شده اند، مستند نمی بينم (چرا که برای سخن خود هيچ مرجع و دليلی ارائه نمی دهد) و آن را در رديف جعليات خيالبافانه می گذارم. همچنين برای اطلاع بيشتر در مورد خسرو و عاطفه خواننده را مراجعه می دهم به سخنان ايرج گرگين، برادر عاطفه در ويدئوی مصاحبه با صدای امريکا که روی يوتيوب قابل دسترسی است(14).

ضمناً برای من جالب است که منابع آقای داورپناه، هیچ کدام و به عمد،حاضر نیستند نامی از امیر فتانت به ميان بیاورند. در حالی که پس از انقلاب و برای اولین بار نام امیر فتانت، به عنوان «لو دهنده»ی گروه، از جانب علامه زاده و یکی دو تن از افراد ديگر گروه در نشریات ایران مطرح شد و از چندین سال قبل هم خود امیر فتانت چندین بار نوشته و گفته  است که «به دلایل انسان دوستانه» ساواک را از وجود چنین گروهی مطلع کرده است. یعنی، بر اساس اطلاع رسانی فتانت بوده است که هم دوستان فتانت در این گروه و هم شکوه، که با او هیچ  آشنائی نداشت، همگی دستگیر شدند و، همانطور که خود شکوه ميرزادگی در جواب شاکری زند نوشته، از آنجا که، به دلیل این اطلاع رسانی فتانت، ماه ها زیر نظر ساواک بودند، هنگامی که دستگیر شدند ساواک از همه ی مکاتبات و مکالمات آن ها با خبر بوده و در بازجوئی ها تنها از آن اطلاعات برای روشن کردن ميزان کتمان کاری متهمان استفاده می کرده است.

داورپناه نيز که در مسندات خود به گفتگوی عاطفهء گرگین با صدای آمریکا اشاره می کند، به عمد، سخنان امیر فتانت را در همان برنامه ندیده می گیرد. اين در حالی است که امير فتانت، در پی مکاتبات اخير، در سایت «ایرون دات کام» و زیر مقالهء «از جنس درخت و نه از جنس تبر» شکوه نوشته است:

«من تمام مسئولیت آن پرونده و هر آنچه با آن رفته است را به عهده گرفته ام (در [کتاب] يک فنجان چای بی موقع). هیچکس در چهل سال گذشته مثل من شاهد بی عدالتی و داوری های ناشی از جهل جمعی رجاله که این بانوی فرهیخته را مورد تهاجم قرار داده اند نبوده است. و او همچنان بی مزد و بی منت به فرهنگ ایران کمک می کند. همیشه دلم می خواست و می خواهد کسانی که در پشت نام های مجازی و ژست های آنچنانی سنگر گرفته اند و تنها هنرشان مقابله با افراد است نه با افکار، می گفتند چه کسی هستند و چه غلطی در زندگی کرده اند و چه بهائی را برای اعتقادات شان پرداخته اند؟ چه کسی  آنها را مبعوث کرده است و یا چرا در خود این رسالت را احساس می کنند که حقایق تاریخی را روشن کنند؟ کدامیک از آنها حتی یک بار در مقابل یک بازجو نشسته است؟ دیکتهء نوشته نشده غلط ندارد و اگر کسی به راه رفتن تو ایراد گرفت کفش هایت را به او بده»(15).

براستی چرا هیچ کدام از اين «محققين مبرز تاريخ!» به روی خودشان نمی آورند که اگر شکوه ميرزادگی زیر شکنجه، و یرای «خودشیرینی»، داستان همکاری با گلسرخی و منوچهر مقدم برای ترور شاه را به ميان آورده و گروه گلسرخی و گروه دانشيان از اين بابت بهم گره خورده اند، چرا منوچهر مقدم، که چند سال قبل از آن «توطئه» نيز، همراه با پرویز نیکخواه، در ترور شاه (که فقط به کلام نبود و عملی هم شده بود) دست داشت در دادگاهی که گلسرخی و دانشيان و ميرزادگی و ديگران را محاکمه می کرد اعدام نشد؛ اما دانشیان هم، مثل گلسرخی، اعدام شد؟

جالب این جاست که داورپناه، در ادعانامهء مضحک خود، کل سناريوئی را که مبنای عتاب و خطاب اش تهيه شده فراموش کرده و نوشته است:

«محبوبیت گلسرخی و دانشیان ترس ساواک را برانگیخت و به تکاپو افتادند تا شاید در آخرین لحظات در آنها رسوخ کنند. پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند. اما آن دو فقط پوزخند زدند. خسرو گلسرخی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ به اتهام واهی شرکت در طرح گروگانگیری رضا پهلوی، علیرغم اینکه به خاطر بودن در زندان ساواک آریامهری هرگز نمی توانست چنین کاری را انجام دهد، و صرفاً به خاطر دفاع از عقایدش در دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در میدان چیتگر تیرباران شد!» (معنای اين سخن آن است که اعدام شدن گلسرخب بخاطر لو رفتن توطئهء اول نبوده و به لحاظ «دفاع از عقايدش در دادگاه نظامی» بوده است!)

و البته همهء این مطالب را بايد در جوار این نکتهء مهم مورد توجه قرار دهيم که برخی از مسئولین آن روز مملکت در خاطرات خود به صراحت ذکر کرده اند که همهء آن بگیر و ببندها، و به خصوص اعدام ها، ناشی از نقشه هایی بوده که ثابتی و دیگران برای بدنام کردن شاه کشیده بودند.

در عین حال توجه داشته باشيم که پس از انقلاب، اسناد اين دادگاه کلاً به دست مردم افتاد و بخصوص آقای دکتر عليرضا نوری زاده بخشی از آنها را در مجلهء «اميد ايران» منتشر کرد. در هيچ کدام اين اسناد نشانی از شرکت خانم گرگين در گروه دوم گلسرخی وجود ندارد. همچنين اين اسناد نشان از آن دارند که خانم ميرزادگی چند روز در زير شکنجه مقاومت کرده و تنها زمانی شکسته است که نوار اعترافات ديگران را برايش گذاشته اند.

  

دستگيری ميرزادگی بوسيلهء انقلابيون 57

داورپناه، برای نشان دادن اينکه پس از انقلاب نيز جرم ميرزادگی محرز شده است به سايت «پارسينه» (وابسته به حکومت اسلامی!) متوسل می شود که نوشته است: «پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در اسفند 1357، شکوه میرزادگی که قصد خروج از کشور را داشت، توسط پاسداران انقلاب موقتاً بازداشت شد... به نوشتهء روزنامهء اطلاعات، "به شکوه فرهنگ این اتهام زده شده است که خسرو گلسرخی، دانشیان و یاران شان را به مأموران ساواک لو داده بود"».

اگرچه بايد برای تمهيد ماهرانهء توسل به استفاده از اسناد حکومت اسلامی به داورپناه خسته نباشيد گفت اما نکتهء جالب در آن است که اتفاقاً همين دستگيری مجدد شکوه ميرزادگی، به اتهام اينکه «خسرو گلسرخی، دانشیان و یاران شان را به مأموران ساواک لو داده»، موجب شد که در ماه های زندانی بودن او کل پرونده ای که در ساواک وجود داشت مورد توجه و دقت. بازخوانی قرار گيرد و چون در آن چيزی دال بر صحت شايعات مزبور وجود نداشت مسئولين «انقلابی» وقت تصميم به آزادی او بگيگرفتند. و طرفه اينکه شکوه ميرزادگی تا زمانی که حکم دادستانی را کتباً دريافت نکرد حاضر به خروج از زندان نشد. من، بمناسبتی، تصوير اين حکم را عيناً در مقاله ای در سايت گويا منتشر کرده ام و اين مقاله هنوز هم در سايت های مختلف وجود دارد.(16)

توجه کنيد که در اسفند ماه سال 1357 که ترکيب انقلابيون تازه به قدرت رسيده از مجاهد و فدائی و توده ای و احياناً جبهه ملی چی هم تشکيل می شد، انقلابيون مزبور تازه مزار خسرو گلسرخی و کرامت دانشيان را يافته و بر آن سنگ نهاده و دسته دسته به زيارت شان می رفتند. در آن اوضاع و احوال دستگیری «لو دهنده و به کشتن دهندهء آن دو تن» می توانست مهمترين خبر روز باشد. اما انقلابيون فاتح ساواک و دادستانی هرچه در پروندهء آن دادگاه گشتند چيزی دال بر صحت اين شايعهء هولناک نيافتند و عاقبت هم ميرزادگی را از زندان آزاد کردند و او، مدتی بعد، با پاسپورت رسمی به لندن نزد بچه هايش برگشت.

نيز توجه کنيد که او، از مدت ها پيش از پيروزی انقلاب، با فرزندان اش در لندن زندگی می کرد و تنها در دی ماه 57، یعنی دو ماه قبل از پیروزی انقلاب، به ایران بازگشته بود. طبیعی است که اگر او خیال اش از وضعیت خود راحت نبود می توانست مثل خیلی ها در همان خارج بماند و خود را به کام انقلابيون تشنه بخون نياندازد.

در بازگشت به لندن بود که او اولين نشريهء «ضد جمهوری اسلامی» را، به نام «مقاومت»، و با همکاری منوچهر محجوبی، منتشر کرد و من نیز به دعوت آن دو به عضويت در هيئت تحريريهء آن نشريه در آمدم و نه سال بعد هم من و شکوه تصميم گرفتيم ازدواج کرده و بقيهء عمر را در کنار يکديگر و با تک آرزوی رهائی وطن مان از شر حکومت اسلامی بگذرانيم.

 

 

 

آيا جبههء ملی مبارز بدون خشونت است يا نه؟

من تا بحال تصور می کردم که اين آقايان جبهه چی طرفدار «براندازی نرم و بدون خشونت و تدريجی» هستند و از مبارزات مسلحانه و ترور و انقلابی گری دوری می جويند. اما اکنون می بينم که آنها، در محکوم کردن زنی که در برابر دادگاه از کار خود اظهار پشيمانی کرده، از دفاعيات گلسرخی در همان دادگاه ياد می کنند و سخنان او را، همچون سندی ترديد ناپذير، به رخ پشيمان شدگان می کشند. داورپناه از جمله آورده است که:

«او [گلسرخی] در وصیت نامه اش می نویسد: من یک فدائی خلق ایران هستم و شناسنامهء من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم می کنم...»

اما چگونه است که همين داورپناه اين قسمت ديگر از سخنان گلسرخی را که رسما از «جهاد» با طهم اسلامی می گوید زير فرش پنهان می کند که:

          «ان الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم...»(17)

          راست اش اينکه من، در اين سخنان، پژواک آن بخشنامهء آقای اديب برومند را می شنوم که مدعيان کخانم ميرزادگی اکنون به دفاع تصحيح کنندهء آن برخاسته اند. و فکر می کنم که جبههء ملی ناچار خواهد شد که روزی روشن کند که آيا پیرو نظریاتی است که خسرو گلسرخی بیان می کرده؟ آيا انسان ايده آل اش چنين شخصيتی است؟ و قصد دارد در آينده نيز گام در راه او بگذارد؟ و يا نه؛ بازنشستگان به تقصيرش فقط می توانند از وجود آدمی همچون گلسرخی برای کوبيدن کسانی که مورد نفرت شان قرار می گيرند استفادهء «بهينه!» کنند.

          من که در هيچ کجای داورپناه و سابقه اش جرأت دست زدن به کارهای انقلابی نمی بينم و بخصوص او را همواره در کار تخطئهء آنانی يافته ام که شجاعت دست زدن به انديشه و عمل را ـ حتی اگر به بخطا ـ داشته اند.

 

داستان شيرين «راز گل سرخ»

اما اين همه که نوشتم پايان ماجرا نيست و داورپناه «بی کله» تر از آن است که بخواهد برای اظهارات تاريخی، سياسی ادبی اش حرف و مدرکی بياورد و اغلب ناچار است به شکل ناشيانه ای دست به جعل بزند. مثلاً، برای «مظلوم نمایی» نهائی، آن هم به خرج کسی دیگر، دست به جعل آشکار تاريخی جالبی زده و نوشته است:

«سخنم را با شعری از سهراب سپهری در غم اعدام خسرو گلسرخی به پایان می برم: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم...
کار ما شاید این ست / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم».

خوانندگان قطعاً می دانند که من از هيچ چيز خبر نداشته باشم لااقل، بعنوان يکی از چند تن منتقد و شارح و تاريخ نويس شعرنوی فارسی، هم در آن سال ها حضور داشته و فعال بوده ام و هم با دست اندرکاران ادبيات آن روز، از جمله سهراب سپهری، حشر و نشری داشته ام و می توانم در مورد اين جعل دلايلی را ارائه کنم.

1. سپهری در اين شعر نه يک بار که چندين بار از واژهء «گل سرخ» استفاده کرده است، بدين شرح:

 من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ...

......

پله هايی که به سردابه الکل می رفت

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ(!)...

......

 و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ، این همه سبز

.....

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم...(18)

2. البته، از لحاظ تحقيق ادبی، اين بر عهدهء محققين جوان ما است که دريابند چرا اين واژه در بيشتر اشعار سپهری آمده و تعبير های مختلف آن چه می تواند باشد. من اما در اينجا، برای کمک به آنها، لازم است خاطره ای را در اين مورد تعريف کنم که چهرهء داورپناه را رسواتر از هميشه نمايان می کند.

شعر معروف سپهری با نام «صدای پای آب» برای اولين بار در سال 1344 (يک سال قبل از مرگ فروغ فرخزاد) در مجلهء "آرش"، شمارهء سه، دورهء دوم (به سردبيری سيروس طاهباز) به چاپ رسید.(19) چند روزی پس از انتشار اين شعر، سيروس طاهباز شبی چند نفر را به خانهء خود دعوت کرده بود. فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، فهيمهء راستکار (همسر بعدی نجف دريابندری که فکر می کنم آن شب با احمدرضا احمدی آمده بود)، و من جزو ميهمانان بوديم. آن شب همه از آن «حادثهء شعری» حرف می زدند. در آن ميان فروغ فرخزاد از سهراب سپهری پرسيد که چرا بين همهء گل ها اين همه گل سرخ در شعر او وجود دارد و سهراب لبخند زد و گفت: «من در همان ابتدای شعر گفته ام که "اهل کاشانم / روزگارم بد نیست / تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی..." کسی که اهل کاشان، شهر گلاب گيری ايران، باشد مشام جان اش برای هميشه از عطر گل سرخ پر است...»

3. داورپناه اما اکنون، با آن وسواس خنده داری که در مورد تهيهء اسناد دارد، نوشته است که سپهری اين شعری را که در 1344 منتشر کرده را«در غم اعدام خسرو گلسرخی»، که در 1352 اعدام شده، سروده است!

يادم می آيد که مهدی اخوان ثالث معتقد بود که «شاعری نوعی نبوت است» و اکنون می بينم داورپناه ثابت کرده است که آن مرحوم حرف بی پايه نزده و سهراب سپهری هم (لابد در يک حالت نبوی) هشت سال قبل از اعدام گلسرخی در غم مرگ او شعر «صدای پای آب» را سروده است.

جالب است که در اين جعل صريح، داورپناه چنان خيره سرانه عمل کرده که تيتر مطلب خودش را هم «شکوه میرزادگی و راز گل سرخ» انتخاب نموده و روح سپهری بيچاره را در مشهد اردهال کاشان لرزانده است.

4. اتفاقاً اين نکته بر همهء دوستان سپهری روشن بود که از سياست و سياست بازان و سياست مداران و چريک بازی و انقلابی گری خيلی بدش می آمد. حتی در همين شعر «صدای پای آب» هم اشاره ای به اين مطلب کرده است؛ آنجا که می گويد:

من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت
          من قطاری دیدم، که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

و من يقين دارم که نفرت سپهری از سياست بخاطر وجود جاعلان و هوچی هائی همچون داورپناه و شاکری بوده است که آن روزها مجبور بودند شايعات را با «عمو مردک بازی» (بقول خانم ميرزادگی) رواج دهند و امروز در اينترنت جولان می دهند.

5. داورپناه، ضمناً به اين نکته نيز اشاره دارد که:

«در سال های پس از اعدام گلسرخی، شاعران از اینکه اشعارشان را به کلماتی چون "گل" تقدیم کنند، توسط ماموران سانسور حکومت شاه منع شدند».

اگرچه «تقديم شعر به "کلماتی" چون گلسرخ» سخت خنده دار است، اما من، بعنوان مسئول صفحات شعر پر خواننده ترين نشريهء سياسی آن روزگار، مجلهء فردوسی، می خواهم مراتب مربوط به سانسور در مطالب بالا را تصديق کنم اما، از نظر من، آن سانسور مضحک بيشتر ناشی از حماقت و بی سوادی و شعرنشناسی دستگاه و مأموران سانسورش بود؛ همان حماقتی که امروز هم اشخاص را به اين نتيجه گيری کمی کشاند که منظور سهراب سپهری در اشاره «گلسرخ» مرثيه سرائی برای اعدام شاعری به نام خسرو گلسرخی بوده است.

6. و بالاخره اکنون که داستان شاهد آوردن مطرح است و اين که سپهری شاعر هم می توانسته «هشت سال» قبل از اعدام گلسرخی اين ماجرا را فهميده و در غم اعدام او شعر «صدای پای آب» اش را بسرآيد، لابد جناب داورپناه و همپالگی هاشان به من هم اجازه می دهند که ادعا کنم مرحوم مولانا سِیف‌الدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی، از شاعران ایرانی «قرن هشتم» هجری، اين بيت را خطاب به شاخهء مندرسی از جبههء ملی خارج کشور سروده است که:

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد!

2 دی 1393 ـ 23 دسامبر 2014

_______________________________________________________________

1. http://isdmovement.com/2014/11/112614/112614.Adib-Boroumand-Declaration.htm

2. http://isdmovement.com/2014/11/112614/112614.Khosrow-Seif-Announcement.htm

3. http://isdmovement.com/2014/11/112614/112614.Kurosh-Zaim-Secularism-is-a-principal-of-JMI.htm

4. http://isdmovement.com/2014/11/112614/112614.JMI-organizations-outside-of-Iran.htm

5. http://isdmovement.com/2014/12/120814/120814.Adib-Borouman-Resisting-hard.htm

6. http://isdmovement.com/2014/11/112614/112614.Shokooh-Mirzadegi.Letter-to-Adib-Boroumand.htm

7. http://isdmovement.com/2014/11/112814/112814.Esmail-Nooriala.On-Adibs-Message-to-JMI.htm

8. http://news.gooya.com/politics/archives/2014/12/189886.php

http://news.gooya.com/politics/archives/2014/12/190237.php

9. http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2009/020609-ES-PU-Living-in-Glass-House.htm

http://www.puyeshgaraan.com/ES.Articles/ES.Islam-Khomeini-Iranshahr.htm

10. http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=64290

11. https://www.youtube.com/watch?v=l70O0bmVFTQ

12.  http://www.amirfetanat.com/blog/archives/376

13.  http://www.youtube.com/watch?v=qQB-p-p-_vI

14. https://www.youtube.com/watch?v=2JoOWpF1XbI

15. http://www.iroon.com/irtn/blog/5494/

16. http://news.gooya.com/society/archives/2009/03/085336print.php

17. http://takravi.blogspot.com/2005/08/blog-post.html

18. http://hoseeinesfahani.mihanblog.com/extrapage/kashan

19.http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C_%D9%BE%D8%A7%DB%8C_%D8%A2%D8%A8

 

 

نظر خوانندگان

 

 

محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:

توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.

کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.

 

بازگشت به خانه